جانـــا ببین از هجر تو آتش به جان افتاده است
این شعله های واپسین در استخوان افتاده است
دردی فــــراق و هجــر تو دیگر تحمل کی شود
در تـــار و پودی این تنِ پر ناتوان افتاده است
از گریــــه و زاری شب تا نالـــه های روز من
داد و فغانم ای صنـــــــم تا آسمان افتاده است
کافـــر شدم کافـــر شدم دیـــدم مسلمان نیستی
از رشک دیدار رخت سودم زیان افتاده است
عمــــرم به آخر میرسد ای هستی و دنیای من
از من فقط چند واژه ی شرح و بیان افتاده است
من مست و بیخود گشتــه ام اندر خیال روی تو
در راه عشق تو قبـــــاد از کاروان افتاده است
---------------------------------------------
احمد قباد خاطر
تاریخ : شنبه 97/1/11 | 5:24 عصر | نویسنده : ahmadqobad | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید